روبروی درب ورودی بزرگی ایستاده ام،نگاهم به روبرو دربی که یکسال و اندی پیش داخل شدن از آن برایم مانند ورود به سرزمین عجایب بود.
سرزمینی که با سرزمین عجایب آلیس زمین تا آسمان تفاوت داشت.
سرزمینی پوشیده از خیمه های سفید ،مردمانی خسته و افسرده،کلینیکی مملو از بیمار.در سرزمین عجایب من کودکان گاهی سر بر سنگهای باغچه های کمپ برای خواب میگذاشتند،زیرا بیم از خراب شدن خیمه ها داشتند.مردمان این سرزمین عجیب از شهرها آمده بودند،آنها از قرنها پیش و از انسانهای اولیه نبودند ولی با آنها همچون انسانهای اولیه برخورد میشد و تمام اینها دست به دست هم داد تا تنها چیزی که برایم باقی میماند ،امید باشد و توکل .
چقدر سخت بود تمام روزهایی که زندگی گذشته ات را با این سرزمین عجیب مقایسه میکردی،خانه ات را با خیمه، مدرسه و باشگاهت را با زمین های خاکی کمپ،دوستانت را با دختران دچار افسردگی شده خیمه ی همسایه ات.
مدام به راههای گریز از آنجا فکر میکردم ،با خود میگفتم آیا میرسد روزی که از این سرزمین بگریزم و بروم ً؟؟؟؟
امید به زندگی بود که آرام آرام خیمه ها را تبدیل کرد به کانکس ،کانکسهایی باز هم به رنگ سفید !!!!!!
سرزمین عجایب من باز هم تغییر کرد،خانه های این سرزمین بعد از حدود یکسال از پارچه تبدیل شد به اتاقکهای فلزی و آنچه که مرا مدام به فکر میبرد رنگ سفید خیمه ها و کانکسها بود رنگ سفید ،مظهر پاکی و این نشانه ای از امید بود در تمام نا امیدی هایش که دور تا دور ما را احاطه کرده بود.بعد از چند ماه زندگی در کانکسها و چشیدن مزه ی خواب آرام ،خوابی که فقط کمی شباهت داشت به خوابهای خانه مان .البته فقط زمانی که آسمان با ما مهربان بود ولی فریاد از زمانی که آسمان هوای گریه داشت .آنوقت بود که احساس میکردی سقف کانکس در حال فرو پاشی است حتی اگر قطرات ریزی میبارید انعکاس صدای هر قطره اش وحشت آور بود.
ولی حالا من دلتنگ آن سرزمین عجایبم ،چراااااا؟؟؟؟
چون آنجا من تبدیل شدم به آدمی مقاوم با اراده ای قوی !!!
آدمی متفاوت با گذشته !!
بارها آرزو کردم فقط یک بار دیگر در خانهای واقعی از جنس خاک و سنگ زندگی کنم ،بارها با خود میگفتم میشود بار دیگر بتوانم شبها حس آرامش را در آغوش بگیرم و به خواب بروم و از آنجا که هر آنچه را که طلب کنی بدست میآوری ،رسید روزی که خبر آوردهاند که خانه ای واقعی در انتظارمان است. باز هم احساسی گنگ و نامفهوم مرا در بر گرفت .آیا باز هم باید کوچ کنم ؟
باز هم فصل کوچ پرنده ها رسیده ؟؟باز هم باید ببندم کوله باری از خاطرات تلخ و شیرین را ؟باز هم باید خداحافظی کنم از کسانی که جایگزین دوستان و اقوامم شدهاند؟ چقدر دردناک است دل کندن از کسانی که در غم و شادی در سرما و گرما در زیر خیمه و کانکس با برف و باران در آفتاب سوزان پا به پایت آمده بودند ،خداحافظی از دوستانی که با خنده هایشان خندیده بودی و با گریه هایشان گریسته بودی .و حالا من برای بار دوم اینگونه به درب بزرگی خیره شدم که اینبار نه برای ورود به سرزمین عجایب بلکه برای خروج از آن .روز آخر گویی دل کندن از آن برایم سخت شده ،بغضی به سنگینی کوههای اطراف کمپ بر گلویم سنگینی میکند و اشکهایی که برای چکیدن به پلکهایم برای بسته شدن التماس میکنند .گویی صحنه های ورود و خروج از کمپ در ذهنم با هم درگیری پیدا کرده اند .همان فردی که در بدو ورود به استقبالمان آمده بود حالا همان فرد به بدرقه مان آمده اینبار با دیدی متفاوت .ومن ترک کردم آنجایی را که مردمانش به من درس صبوری داده بودند .
با ورود به خانه جدید گویا در عرض چند ساعت از سرزمین دوست داشتنی ام پرتاب شدم به دنیای بیرون و واقعی .آری به آرزویم رسیدم ،اما بهجای آرامش شبها دلتنگی هایم را در بغل میگیرم و به خواب میروم ،آری من باز هم دلتنگم و میدانم دلتنگی مهاجر را پایانی نیست.حالا خانه ی جدیدصدای کودکان سرزمین عجایب را کم دارد،شبها صدای زوزه ی باد و روزهای بارانی صدای قطرات باران را کم دارد.من دلتنگ تمام آنهایم !!!!
و در آخر عذر خواهی ام را بپذیرید اگر تکرار کلمات را به وفور در مقاله ام میبینید ،چون زندگی ام گاهی سرشار از تکرارهاست.!
Add comment