Photo by Migratory Birds Team

در سرزمینی خیلی خیلی دور

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود پسرکی بود که در کشوری خیلی خیلی دور با خانواده اش که شامل پدر، مادر و خواهرش بود زندگی می کردند. در همسایگی او خانواده ای زندگی می کردند که یک پسر هم سن و سال او داشتند. آنها باهم دوستان خوبی بودند، با هم به مدرسه می رفتند ودر اوقات فراغت با دوستان دیگر شان بازی می کردند.پسرک وقتی از مدرسه بر می گشت یک استراحت کوتاهی می کرد، غذایش را می خورد و به انجام دادن تکالیف اش می پرداخت و بعد چون دل های بزرگی داشتند. اگر از یکی از آنها خطایی سر می زد دیگر شان گذشت می کرد و از اتمام شدن تکالیفش در کار های خانه به مادرش کمک می کرد. 

بعد از ظهر ها هم از خانه می زد بیرون و با دوستانش مشغول بازی می شد. آنها واژه ای به نام دلخوری نمی شناختند می شد دیگری چنان با اشتیاق در رفع آن مشکل تالش می کرد که انگار مشکل خودش باشد. در می بخشید به خاطر همین بود که هیچ وقت میان آنها دعوا صورت نمی گرفت.

مردم آن کشور خیلی ساده و مهربان بودند و دور از دغدغه زندگی و چرخه روزگار در کنار هم دوستانه بود، در فکر زمین زدن و پایین کشیدن یکدیگر نبودند، اگر یکی از آنها دچار مشکلی در یک فضای پر از صلح، آرامش، صمیمیت و محبت زندگی می کردند. رابطه میان شان حاکم بود و مردم آن کشور در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند و روزها، هفته ها، آن کشور کسی از کسی بیشتر و کسی از کسی کمتر نبود.

آنها پیرو یک کتاب بودند به اسم قانون شهر دور که با کلمه محبت آغاز می شد. در سراسر فضای آن کشور محبت و صمیمیتماه ها و سال ها به این منوال می گذشت

این داستان ادامه دارد …  تا اینکه یه روز…

الیاس شریفی 

Young Journalists

Add comment