Photo by Migratory Birds Team

زندگی روزمره در کمپ

ندگی پر درد وغم ما احساس می کنم پایانی ندارد. هوای نفس گیری شده دلم می خواهد فریاد بزنم سکوتم را دردهایم را . نمی دانم اول از کدام مشکل بگویم.مشکلات مان بسیار است که قابل شمارش نیست.گاهی اوقات روزها خیلی به سختی سپری می شود وروز ها انگار پایانی ندارد.

اولین مشکل از تغذیه ناسالم وغذای واقعا بدمزه وغیرقابل خوردن که ما حتی در کشورمان به سمت این گونه غذاها نگاه هم نمی کردیم چه برسد به آن که هر روز بخوریم . اینجا هیچ تنوع ای در غذاهایش نمی بینیم و واقعا همه از نظر جسمانی ضعیف و ناتوان شده ایم چون غذایی را که دوست داریم حتی یک وعده در روز نمی خوریم.غذا آنقدر بد است که اعتصاب مان هم به جایی نرسید ۴ روز بدون غذا و هیچ مواد خوراکی دیگری و حتی پول نداشتیم و گرسنه گی راتحمل کردیم تا به نتیجه برسیم کودکان هم گرسنه گی را تحمل کردن.اما صدایمان را کسی نشنید وبرای کسی حتی مهم نیست که در این گوشه ی شهر ۸۰۰ نفر ۴ روز گرسنه سر بر بالین گذاشتند .۴ روز همه زن و مرد وکودکان زیر آفتاب سوزان تجمع می کردیم بلکه صدایمان را کسی بشنود اما نتیجه ای نداشت.واما به ما قول هایی پوچ دادند که غذایمان خوب می شود اما هنوز هیچ تغییری نمی بینیم……درست است که ما مهاجر هستیم ولی ما بخاطر غذا، آب پول و غیره نیامده ایم ،ما به عنوان یک انسان مهاجرت کرده ایم و از نژاد پرستی،نا امنی وجنگ و خون ریزی فرار کرده ایم ..اما حالا مجبور به تحمل این سفر بی پایان هستیم که نه راهی به جلو داریم ونه راهی برای باز گشت ،واکنون ما ۹ ماه مجبور به تحمل چنین شرایطی شده ایم .واما از محلی که در آن زندگی می کنیم خانه مان یاخیمه،یاچهاردیواری کوچکی که به آن خانه مان می گوئیم ….ودر آن هیچ احساس امنیتی نداریم از تابستان گرم و سوزانش بگوئیم،یا از زمستان سرد و طاقت فرسایش .تابستان را به دشواری سپری کردیم زیر خیمه ها که خیلی خیلی گرم بود ، حتی دقیقه ای نمی توانستیم طاقت بیاوریم واز مجبوری به سایه های زیر درختان کمپ پناه می بردیم . در زیر سایه درختان هم در امان نبودیم از گرد و غبار زیاد واز نیش پشه ها که حتی نمی توانستیم ساعتی را استراحت کنیم. چه شب ، وچه روز هیچ فرقی نداشت !!! شما به عنوان یک انسان توصیه می کنم در تابستان یک خیمه زیر آفتاب سوزان بزنید و برای یک ساعت در داخل آن بنشینید تا زندگی تابستانه مارا درک کنید .دل مان برای پوست های نرم وسفید ولطیف مان تنگ شده است ، که از نیش پشه ها و از گرد و غبار و آفتاب سوخته گی تبدیل به پوست هایی سیاه و چروکیده وپر از کک و مک شده است …………این مسئله به خصوص برای دختر ها خیلی مهم است که پوست های صاف و لطیفی داشته باشند . و در حال حاضر این یک مشغله فکری مهمی شده است برایمان ، که آیا دوباره آن پوست ها قابل بازگشت است ؟؟؟ ما در کشور مان وسایل گرمایشی ، سرمایشی وخانه و غیره داشتیم و اما امسال اینجا بدترین تابستان و روز های زندگی مان را سپری کردیم . از موش هایش می گوئیم از موش هایی که امانمان را بریده است که هر روز باید خیمه هایمان را زیر و رو کنیم تا از خیمه بیرونشان کنیم ، هیچ مواد خوراکی ای را نمی توانیم داخل خیمه نگهداری کنیم ، چون از دست موش ها سالم نمی مانند . و نوبت زمستان شد زمستان که از آمدنش واهمه داریم ، از آمدن باران می ترسیم از باد و طوفان می ترسیم و رعد برق می ترسیم . از چیز هایی می ترسیم که زمانی دیدن و آمدنشان دل انگیز و لذت بخش بود وخوشحال می شدیم . چرا از باران می ترسیم ؟ ! چون آب به زیر خیمه هایمان نفوذ می کند وتمام زندگی مان خیس آب می شود و موقع خواب همه چیز خیس حتی زمین زیر پایمان نم دارد و شب همه مان روی همین وسیله های خیس مان می خوابیم و فردای روز بارانی همه مان وقتی از خواب بیدار می شویم با پا درد وکمر درد و بدن درد روزمان را شروع می کنیم ، وبرای این درد هایمان هیچ درمانی و هیچ چاره ای جز تحمل و صبر نداریم ، تمام زندگی مان شده صبر…..صبر……صبر……دسشویی ها خیلی دور است و این یک مشکل جدی است چه در روز و چه شب ، در زمستان دسشویی رفتن مان خیلی دشوار است روی این زمین پر از خاک و سنگ که اگر باران بیاید همه این خاک ها تبدیل به گل میشوند وقدم گذاشتن روی زمین خیلی دشوار می شود زیرا کفش هایی مناسب نداریم و در این هوا دمپایی هم نمی توانیم بپوشیم . درمان همه درد هامان آب شده این روز ها …. دکتر های کمپ به ما فقط آب توصیه می کنند که بخوریم و خوب شویم . وآبش آبی است که هم برای شستن لباس ، دست و صورت وحمام و غیره ….. استفاده می کنیم و آب مورد نیاز آشامیدنی مان را از همانجا تهیه می کنیم .و اما از رسیدگی به بیمار های عاجل و ضروری که نیاز به رفتن به بیمارستان دارند آمبولانسی نداریم وبیمار باید حد اکثر ۴ ساعت منتظر بماند ودردش را تحمل کند …. به این هم می گویند انسانیت ؟؟

درجایی که هیچ سرگرمی آی نداریم نه تلویزیونی نه رادیویی نه کتابی نه وسایلی که با آن خودمان را سرگرم کنیم تا دقیقه ها و ساعت ها بگذرد ونفهمیم روزمان کی شب می شود حتی نت نداریم تا با تلفن مان فیلمی برای کودکانمان بگذاریم ۹ ماه است که از همه چیز بی خبریم از خبرهای جهان از حوادث دور و فرمان از خبر های روز ملت ها واتفاق هایی که در جهان رخ میدهد .

انسان های متحرک شده ایم همانند انسان های اولیه اما کمی پیشرفته تر ولی فرقی ندارد شرایط الان ما از زمان قدیم هم بدتر است .

واما وای فا….که مهمترین چیزی است که همه مان نیاز داریم ویک کیلومتر از خیمه هایمان دور است و در وسط کمپ نصب کرده اند که برای استفاده از آن باید تابستان در آفتاب سوزان و زمستان در برف و باران بشینی زیر درختان و استفاده کنی.د ر خیمه ها برقی وجود ندارد حتی برای شارژ کردن گوشی ها که ما می مانیم گوشی ها را در کجا به شارژ بزنیم .ساعت تاریکی ویا خواب در خیمه ها بعد از شام است چون در تاریکی چاره ای جز خواب نیست .وتنها کاری است که میشود انجام داد و به تمام روزی که دوباره بر ما گذشت فکر کنیم به شبی که باید صبح کنیم شبی که خواب نداریم مدتهاست که خواب از چشمانمان رخت بسته است وجایش را داده به نگرانیها واضطراب هایی که از درون ریشه زده به بند بند وجودمان که آینده مان چه میشود؟ کی از این تاریکی مبهم نجات پیدا میکنیم ؟ کی دوباره زندگی مان به روال اولش برمیگردد؟

اینجا مردم برای ارتباط با مردم یونان ویا کسانی که انگلیسی زبان هستند بسیار مشکل دارند زیرا زبان همدیگر را نمی دانند و اینها همه بر میگردد به نداشتن یک کلاس ثابت برای آموختن زبان انگلیسی که بین المللی است تاجایی که ما اطلاع داریم در کمپ های دیگر برای مهاجرین کلاس ثابت آموزش زبان گذاشته اند ولی اینجا متاسفانه هیچ کلاس ثابت انگلیسی ای وجود ندارد.اگر کلاس ثابت زبان انگلیسی از اول داشتیم الان هیچکس مشکلی در برقراری ارتباط نداشت .

دلم برای بچه ها میسوزد برای آنهایی که هیچ جوابی برای احتیاج وان چیزهایی که دلشان می خواهد ندارند.که ۹ماه از عمرشان رابا بی امیدی بدون تغذیه سالم و لباس درست و مناسب گذراندن وهیچ تفریح وتحصلی نداشتند و حتی نمیدانند؟ فردایشان٬ آینده شان زندگی شان چه میشود؟

همه ی مان به افسرده گی دچار شده ایم….افسرده گی ای که معلوم نیست پایانش کجاست ؟

الان احساس آدم بودن را نداریم مانند رباط شدیم نه غذایی درست نه خواب کامل وبی استرس و بدون کابوس …….ونه لباسی درست که دوستش داشته باشیم….انسانی که این چیزها را نداشته باشد چیزی از آن باقی نمی ماند .

گوشه امنی برای تنها شدن برای ساعتی فکر کردن به آینده پوچ ونامفهوم مان نداریم لحظه هایی که واقعا دل مان می خواهد تنها باشیم تا اشک بریزیم برای ثانیه وساعت و روز و ماه هایی که با بی امیدی سپری می کنیم.

روح هایمان را مدت هاست که پشت سختی ها و رنج هایی که کشیده ایم و اکنون در اینجا می کشیم دفن کرده ایم واما جسم های خسته مان را پشت لبخند های مصنوعی مان پنهان کرده ایم.

نوبت میرسد به رنج ها و جدایی های خانواده ها جدایی پدر٬مادر٬و فرزند ها از بی تابی کودکان از دلتنگی کودکان که دل هایشان برای پدر و مادرشان پر میزند ….

وهمه آرزو داریم روزی دوباره همه به آغوش گرم خانواده بازگردیم وهمه دور هم دوباره جمع شویم .

نا امیدی وجودمان را احاطه کرده است هیچ هراسی از مرگ نداریم ٬ هیچ امیدی به زندگی نداریم روزهایمان بیهوده شب میشود. هیچ کشوری مارا درک نمی کند ما را نمی فهمند مارا نمی خواهند ای کاش گوشه ای از این کره ی خاکی برای ما انسانهای بی خانه مان که از کشورمان خانه به دوش شده ایم و از جنگ وخون ریزی فرار کرده ایم وجود داشت.وما همه به آنجا پناه می بردیم و زندگی مان را از سر می گرفتیم بدون هیچ رئیس جمهور بی مسئولیتی بدون هیچ وزیر وملعون و غیره

ارزش ما در کشورمان افغانستان برای ملت ورئیس جمهور بی مسئولیت مان فقط ارزش مادی دارد و متاسفانه در جامعه جهانی به مهاجران افغانی به چشم (برده) نگاه شده و برای ما قیمت تعیین می کنند و می خواهند مهاجران افغان را که تمام زندگی شان را به حراج گذاشته اند و به اروپا پناه آوردند دوباره به افغانستان بفروشند و این است انسانیت در جامعه ی اروپایی .

وقتی مسئولیت مان را هیچ کشوری به عهده نمی گیرد و برای وجود مان نرخ تعیین می کنند تا ما را بپذیرند وبه توافق نمی رسند وما اینگونه سرگردانیم.

پس ای کاش یک گورستان همه گانی در همین کمپ های دور افتاده وطرد شده شان برایمان بسازند مثل همین قبرستان هایی که نزدیک کمپ مان است.تا بدانیم که جسم مان در کجا دفن می شود. اگرچه روح هایمان سرگردان می ماند و در عذاب است.

گفتنی هایمان بسیار است اما گوش شنوا نیست؟ مابسیار گفته ایم صدایمان را کسی نمی شنود .

امیدواریم به آرزو و آرامشی که برای آن مجبور به مهاجرت وماندن اجباری و ناخواسته با پایان نامعلوم در اینجا هستیم برسیم .امیدوارم غم هایمان به پایان برسد.

زندگی شش ماه قبل ما همانند خوابیست . خوابی پر از وهم . وحشت و کابوس و ترس : ترس از باد و باران و طوفان و آفتاب و روز و شب هایی ک ب سختی سپری کردیم تا ب امروزمان رسیدیم و هم

Photo by Migratory Birds Team

زهره قاسمی

فاطمه صداقت

Add comment