سال 2016 وقتی کلاس هشتم بودم با مصطفی به مدرسه می رفتیم و درس من بهتر از او بود و میتوانستم با اینکه مصطفی پسر بازی گوشی بود به او در یادگیری درس ها کمک کنم .
یک روز مثل همیشه وقتی از کار سر زمین کشاورزی برگشتیم او رفت تا نهار را آماده کند و من هم رفتم که کتابهای درسی آن روزمان را آماده کنم . وقتی رسیدم به درس زبان از مصطفی پرسیدم تکلیف های درس زبان رو چکار کردی؟
مصطفی در جواب ناسزایی برای مزاح گفت و بعد ادامه داد ، مجتبی دیر شده یک کاری بکن امروز باید انجامشان می دادم وگرنه حسینی تنبیه می کنه . من هم خوشحال از اینکه می توانستم کاری برای برادرم انجام بدهم قبول کردم چون او نمونه یک برادر به تمام عیار بود و همیشه با من مهربان بود و از دل و جان به من کمک می کرد و از همه مهمتر دستپخت بسیار عالی داشت .
یادم هست تکلیف آن هفته ما راجبه شاعران قرن پنجم و ششم زبان و ادبیات دری بود و به نوبت شاگردان تکلیف خود را به معلم نشان می دادند و او هم با غرور تمام زیر آنها را امضا می کرد .
مصطفی و چند شاگرد دیگر در صف بودند که یکی یکی تکالیف خود را به آقای حسینی معلم کلاس نشان دهند ، مصطفی رنگ در چهره نداشت و بسیار مصطرب بود گچ سفیدی در دست داشت و قرار بود قسمتی از تکالیف را روی تخته سیاه بنویسد مصطفی خشکش زده بود چون هیچ چیز به غیر از عنوان درس برای نوشتن نداشت چون همه تکالیفش را من انجام داده بودم .
بعد حسینی که به روش های جدید تنبیه خود در میان دانش آموزان معروف بود از من خواست که به مصطفی سیلی بزنم از جدی صحبت کردن حسینی معلوم بود که شوخی نمی کند من اصلا انتظار همچنین حرفی نداشتم و واقعا توانایی انجام اون کار رو هم نداشتم ، مصطفی برادر من بود برادری عزیزتر از جانم برادری که تا بحال هیچ چیز از برادری برام کم نگذاشته بود . حسینی دوباره و دوباره تکرار کرد و از من می خواست که به مصطفی سیلی بزنم و مصطفی با لبخندی تلخ جلوی من ایستاده بود .
وقتی مکرر از سیلی زدن به مصطفی امتناع کردم حسینی شروع کرد با چوب به پاهایم زدن و همزمان با تکرار کلمه بزن ضربه های او هم به پاهایم محکمتر می شد و من هم احساس درد بیشتری می کردم . انگار زمان توقف کرده بود و من در تنگنایی نفس گیری تلاش بی فایده ای برای خلاص شدن می کردم دیگر از شدت درد اشک هایم در آمده بود و فقط صدای حسینی یکسره در گوشم بود ( بزن ) ( بزن) و با هر بار تکرار این کلمه ضربات چوب حسینی به پاهایم محکمتر می شد .
خلاصه به صورت برادرم سیلی زدم نمی دانم که سیلی من به اندازه ضربه های چوب حسینی درد داشت یا نه ولی کلمه ای که حسینی تکرار می کرد عوض شده بود و به صورت مکرر مثل یک آهنگ در گوشم تکرار می شد (محکمتر)( محکمتر)
وقتی ساعت درسی تمام شد دیگر از مصطفی خبری نبود فقط خنده های هم شاگردی هایم را می شنیدم که می گفتند چقدر بی غیرتی …… و من سر جایم میخ کوب شده بودم . ساعت های درسی می گذشت و من هنوز نمی دانستم چکاری کرده ام .
شب به سردی و تلخی بدونه مصطفی گذشت .
از خواب بیدار شدم هنوز تمام وجودم را خجالت پر کرده بود
با خجالت تمام از مدرسه به خانه برگشتم ، همه چیز آرام بود و هیچکس را ندیدم و وقت هم به کندی می گذشت . فردا به تنهایی دنبال گوسفندان رفتم تا آنها را از چراگاه برگردانم و به تنهایی آماده رفتن به جهنم که اسمش مکتب بود کتاب هایم را که برداشتم از کنار پنجره اتاق مهمان رد شدم که صدای گریه مصطفی را شنیدم در کنار مادرم بود و او هم با چشمانی پر از اشک او را دلداری می داد و با هم گریه می کردند در کنار پنجره نشسته و به حرف های آنها گوش دادم . مصطفی از مهاجرت و ترک مکتب و درس می گفت و رفتن به ایران و از خجالتی که پیش هم کلاسی ها و رفیق های خود کشیده بود . من به مکتب رفتن ادامه دادم اما تنها و بدونه مصطفی دیگر هیچ شوق و اشتیاقی نداشتم . دیگر نمی توانستم بخندم و هیچ اشتیاقی هم برای گرفتن کتاب های مصطفی که دیگر بی صاحب بود نداشتم . آخرین لمس برادرم سیلی هایی بود که به او زدم و آخرین حرف های که شنیدم ناله های او بود که مجبور به مهاجرت است .
Add comment