من فاطمه هستم ۱۳ سالمه اهل افغانستانم داستان من از کندز که یکی از شهرهای افغانستان است شروع میشود مادرافغانستان مشکلات زیادی داشتیم زن و دختر حق اینکه تحصیل واشتغال ندارند و مورد تحقیرو آزارواذیت وهمچنین ظلم قرارگرفته می گیرند.در افغانستان دخترها باید در سن ۱۵یا ۱۶سالگی ازدواج کنند و بعد از یک سال باید بچه دار شوند و بچه هایشان از کودکی مجبور به کار هستند .انها حق تحصیل ندارند مثل دخترها.ولی انهایی که وضع مالی خوبی دارند از حق تحصیل برخوردار میشوند. اکثراوقات پسرها از خردسالی باید تفنگ به دست به سوی جنگ میرفتند و کشته میشدند همانطور که میدانید ارتش مسلح یکی ازدشمنان داخلی کشور افغانستان است آنها بسیار بی رحم و خشن هستند طوریکه همه ازآنها میترسند وقتی طالبان ازدختری خوششان بیاید او رااختتاف میکنند یا به زور از خانواده اش میگیرند،طالبان پسربچه هارا نیزهمانند دخترها اختتاف میکردن و با شستشوی مغزی انهارا برای جنگ اماده میکردند تنها تفاوتی که میان دخترها و پسرها وجود داشت این بود که انها به دخترها تجاوز میکردند ولی به پسرها چگونه جنگیدن را می اموختند.
زندگی برای افغان ها در افغانستان جهنم شده است . جنگ ها خارجی و داخلی افغانستان باعث مهاجرت افغانها ازکشورشان شده است و به این خاطر تصمیم گرفتیم که راهی اروپاشویم و ازکندز به کابل رفتیم و ازکابل به نیمروز سفرکردیم و از نیمروز به پاکستان راهی شدیم پاکستان یکی از مرزهایه خیلی سخت بود ک مردم هارو گروگان میگرفتن یاباپول زیاد آنها راازاد میکردن در این صورت اگه پول نداشتن میکشتن ،ماسیزده روز گروگان بودیم و در طی این سیزده روز ن از آب و ن غذایی خبری نبود و ماحق دستشویی رفتن روهم نداشتیم مارادریک اتاقی ک در زیرزمین بود که مانند سیاه چال بود زندانی کرده بودند آنها به ماگفته بودند که باید مقداری پول بدیم تامارو ازاد کنن مابرایه انها پولی دادیم تاازاد شدیم و به مرز ایران رسیدیم و سرباز هایه ایران به طرف هوا شلیک می کردند و ماهم رویه زمین خوابیده بودیم و بعدازنیم ساعت شلیک تمام شد و ماهم رسیدیم به جنگلی خیلی وحشتناک بود و به سختی ازجنگل که حیوانات وحشی و درنده داشت عبورکردیم و به دریاچه ای رسیدیم که باید از دریاچه رد می شدیم و ماازآنجامجبورشدیم که ردشیم و ازآنجا عبورکنیم درحالی که تمام لباس هایمان خیس بود بعدازچندساعت پیاده روی به ایران رسیدیم و ماتقریبا در یکی از شهرهایه ایران به مدت کوتاهی زندگی کردیم و رفتاره ایرانی ها نسبت به ما خیلی بد بود و به ماازار میرساندند و بعداز بیست روز به پایتخت ایران که تهران بود حرکت کردیم و دوباره به سفرمان ادامه دادیم و بعداز ساعتی به قزوین رسیدیم و پلیس های ایران به ماشک کرده بودند و میخواستند مارا دستگیرکنند ولی راننده ی تاکسی مارو ازماشین پیاده کرد و در پاساژی مخفی شدیم و بعدازیک ساعت راننده تاکسی صدازد و سوار ماشین شدیم و ساعت ۸شب به ارومیه که مرزایران و ترکیه بود رسیدیم و بعدازیک ساعت استراحت به کوه های ماکو ماروبردن و شروع به پیاده روی کردیم و انجا خیلی سرد بود و برف میبارید و مابه راهمان باوسایل زیادی که داشتیم حرکت کردیم. درراه باجنازه هایی روبه رو شدیم که براثرسرما یخ زده بودن و مرده بودن افتاده بودند رویه زمین و یاهم ته دره من اونشب خیلی احساس بدی داشتم ک ما ازان کوه ها مرده و یا زنده بیرون میرویم یان و بعداز۱۴ساعت پیاده رویی در کوه هایه وحشتناک به جایی رسیدیم ک بعداز ان مارا باماشین به خوابگاه بردند. در خوابگاه زنهای باردار پسران جوان بی سرپرست و دختران جوان مجردی بودند و خانواده ها هم در کنار انها جای گرفت. مناز یکی ازدخترها سوال کردم: چراانها دراینجامانده اند؟ او گفت بعضی ازانها سه یاپنج ماه درانجامانده اند و ازانهاکار اجباری میکشند و وضعیت خیلی بدی داشتند و فقط بخاطر پرداخت نکردن پول هایشان درانجا بودند. وضعیت در خوابگاه خیلی بد بود. حق هیچ انسانی نیست که در انجا به مدت زیادی بماند. انجاازنظر بهداشتی بسیار وضعیت نابسامانی داشت و شب ها درب اتاق هارا قفل میکردند تاکسی فرار نکند و ماهم ساعت ۴بعدازظهر به طرف آنکارا ترکیه حرکت کردیم و در انکارا ۱۵روز ماندیم و مردمترکیه خوب بودند و ماهم در انجا به صورت ۱۵روز ماندیم و بعداز اماده شدن پول هایمان به طرف ازمیر که لبه دریا بود حرکت کردیم و به دریایه خیلی بزرگ و وحشتناک که به طرف یونان می امد رسیدیم و ماراهم سوار قایق های بادی 9 متری کردند که 70 نفر بودیم .من هم اولین باری بود که قایق بادی سوار شدم احساس خیلی بدی داشتم و همه امیدم به خدا بود که ما را نجات بدهد ولی متاسفانه پلیس ترکیه مارا دست گیر کرد و دوباره برگشت خوردیم ودر مجموع ۴ بارتلاش کردیم تا از دریا رد شویم.
دریای ترکیه و یونان بسیار بزرگ و ترسناک بود با موج های خیلی زیاد و بلند. مردم فقط از خدا میخواستندتا از آب رد شوند و سالم باشند و این تنها آرزوی همه در آن لحظه بود. من به فکر خانواده ام بودم و همه ترسم ۲ برادر کوچکم بود که بسیار ترسیده بود و الان از خداوند بسیار سپاس گذارم که توانستیم از دریا رد شویم و اتفاقی برای کسی نیافتاد .خلاصه به جزیره ساموس رسیدیم و به مدت ۱۵ روز به خاطر برگه ای که بعد از این ثابت شود به صورت قانونی به ادامه راهمان ادامه دهیم بعضی ها در آن به مدت ۳ ماه یا بیشتر به خاطر برگه ها مانده بودن ولی عرب ها را زود تر از بقیه مهاجر ها کارشان را انجام میدادند و من تعجب میکنم که چرا بین افغان و عرب و سوریه فرق میگذارند و به رسیدگی ان ها نسبت به ما خیلی خوب است ولی من میخواهم بگویم اگر در سوریه یا عربستان جنگ است افغانستان هم ۴۰سال است که جنگ است ولی سوریه ۴سال است که جنگ است .ما برگه هایمان رابه دست اوردیم وبطرف اتن که پایتخت یونان هست حرکت کردیم وقتی که رسیدیم همان روزمزها بسته شدند ومیگفتند که کسی نمیتوانند از مزایای وعبور کنند ولی بعضی از مردم به صورت قاچاق به سمت کشورهایدیگر حرکت میکردند والان هم من هم با خانواده ام در کمپ الینیکو به مدت ۱ سال و۴ ماه زندگی میکنم و امیدوارم روزی برسد که بتوانم برادرهایش را که در لبنان هستند ببینم خانواده ما دوباره یک جاه شویم وزندگی دراز خوشی داشته باشیم والان هم خیلی ممنون هستم که وقت گذاشتید قصه ی یک مسافر را خواندید.
*این مقاله در جلد #۲ روزنامه “پرند گان مهاجر” به چاپ رسیده است، که به عنوان ضمیمه با روزنامه “Efimerida ton Syntakton” (روزنامه سردبیران) در ۲۲ – ۲۳ جولای ۲۰۱۷ به چاپ رسیده است.
Add comment