وقتی کلاس سوم یا چهارم دبستان بودم، هیج دوستی نداشتم. یا بهتر بگم، در طول دوران کودکی ام اصلا دوستی نداشتم.
اما یک فرق بزرگی بین قبل از اینکه مدرسه برم و بعد از شروع مدرسه بود ، جایی که در آن یاد گرفتم بخوانم و بنویسم. زندگی من به کلی عوض شد. خیلی زیاد مینوشتم و دیگر احساس تنهایی نمیکردم. پس میخواستم با خودم بیشتر تنها باشم تا بتوانم بیشتر بنویسم.
درباره چه چیزی ؟ درباره هر چیزی که مورد بحث و گفتگو بین دو دوست است، درباره اینکه من چگونه دنیایی بهتر را تصور میکنم یا در مورد اینکه چطور بهتر است مردم در کنار یکدیگر زندگی کنند.
در همان دوران، کتاب های زیادی نیز میخواندم، اما همیشه نمیتوانستم پیام نویسندگان آن را بفهمم. بعدا، وقتی خودم شروع به نویسندگی کردم، کم کم قادر بودم بعضی از آن ها را بفهمم و درک کنم.
با هر کتابی که میخواندم، در یک دنیای دیگری انگار زندگی میکردم! این خیلی تغییر در روش فکر کردن و زندگی کردن من ، ایجاد کرد.
پس از آن زمان، این دو یعنی خواندن و نوشتن، بهترین دوستان من برای همیشه هستند.
Add comment