میخواهم بنویسم اما نمی دانم از کجا شروع کنم وقتی نام و موقعیت خود را فراموش کرده ام.وقتی به آخر خط رسیده ام و دلتنگی نای نفس کشیدن را از من گرفته است.
نمی دانم دلم گرفته است یا دلتنگم ؛فقط میدانم که دلم یک جوری غریبانه در سینه ام می تپد.بعضی وقتها از روزهای تلخ دلتنگی خسته میشوم ، از روزها، از آدمها، از روزگار، از قابها، از عکسها، از خاطره ها، از دلتنگی ها. دلتنگی چیست؟دلتنگی لحظه ایست که آرزو میکنید ای کاش همه چیز به خوبی قبل بود یا همه چیز به حالت قبل برمیگشت ، خیلی چیزها وجود نداشت و بعضی از چیزها برای همیشه باقی میماند.دلتنگی بدون حرف و ساکت است ولی یک عالمه حرف ناگفته دارد و غوغا میکند.دلتنگی شوخی نیست.
نمیدانم دلم گرفته است یا دلتنگم ، فقط میدانم که دلم غریبانه در سینه ام میتپد و هاله ای اشک دنیا را در برابر دیدگان تیره و تار میکند.دلم که اینطور میشود همه غصه های دنیا در دلم جمع می شود و من نمیخواهم که در اینچنین روز سخت و طاقت فرسا به هیچ چیز از گذشته ام فکر کنم و این را خوب میدانم که همه ی شادی ها و لبخندهای این روزهایم تقلبی ست، و من مجبورم که برای دلخوشی دیگران خود را شاد نشان بدهم درست زمانی که درونم گردبادی از سردرگمیها و خواسته های محال در حال وزیدن است .خسته شده ام از روزهایی که با دلتنگی از پی هم می روند و می آیند.
من می گویم حالم خوب است اما تو باور نکن چون من دلتنگم ،دلتنگ رویاهای از دست رفته ام ، دلتنگ آرزوهایم ، دلتنگ روزهای خوبم، دلتنگ لبخندهای واقعیم ،دلتنگ تو …و دلتنگی م هر روز طول و عرض بیشتری به خود می گیرد. دلم برای آرامش ظاهری و درونی ام تنگ شده است ، کم کم دارم گذشته ام را فراموش میکنم نمی دانم آن روزگار را در خواب دیده ام یا خودم روزی آن را زندگی کرده ام .
دلم تنگ شده برای نور خورشیدی که هر روز صبح از پشت پنجره اتاقم به صورتم می تابید نه از پشت سیمهای خاردار…
دلم تنگ شده برای خانه ای از جنس آجر نه خانه های چادری و فلزی…
دلم تنگ شده برای خانه ای که بوی غذای دستپخت مادرم در آن می پیچید…
دلم تنگ شده برای شنیدن دوباره زنگ در خانه مان که خبر از آمدن میهمانی عزیزتر از جان را به ما می داد…
دلم تنگ شده برای خواهرم و خانواده اش و پسرش که همیشه با خنده های خود لبخند را به خانه مان به ارمغان می آوردند…
دلم تنگ شده برای خنده های بی دغدغه مان ،برای چشمانی که با اشک غم و اندوه تیره و تار نمی شدند…
دلم تنگ شده برای آزادی ربوده شده ام …
دلم تنگ شده برای آسمان پر از رویا و آرزویم …
دلم تنگ شده برای دل بی غصه ام ….
دلم تنگ شده برای دل آرامم…
دلم تنگ شده برای خاطراتم …
باز هم آسمان دلم غبار گرفته و طوفانی ست و هیچ چاره ای ندارم جز اینکه در تنهایی و خواسته هایم را در نقاشی هایش پنهان کنم ، حرفها و آرزوهای ناگفته ام را در سکوتم ، غصه هایم را در لبخندهای دروغینم و دلتنگی ام را در دلم و ذهنم و قلبم ….
و حالا میخواهم که سختترین سوال زندگی را از بهترین دوستان روزهای دلتنگی ام بپرسم دخترانی که با چاپ این روزنامه میخواهند ناامیدی ها و دلتنگی ها را از یاد ببرند و مرهمی بر دلتنگی آنها باشند.
دلتان برای چه تنگ شده است؟
نازیلا_۱۹ساله:دلم برای خانه قدیمی و دوستانم تنگ شده است.دلم برای شخصیت قبلی خودم که قبلاً بی خیال بودم ولی حالا در فکر و خیال هستم تنگ شده است.برای آرامش و راحتی قبلی م دلم تنگ شده است .
مهدیا _۲۶ساله: دلتنگ داشته هایی هستم که قدرشان را ندانستم.
مدینا_۱۷ساله:دلم برای خودم تنگ شده است.
سمیرا_۱۶ساله:دلم برای خانه قبلی و دوستانم تنگ شده است.
نسیمه_۵۴ساله:دلم برای زندگی آرام و راحتی قبلی م تنگ شده است.
نازیلا_۲۹ساله:دلم برای آرامش قبلی م و حالم هوای شاد گذشته ام تنگ شده است.
فریماه_۲۰ساله:دلم برای زندگی و آرامش قبلی م تنگ شده است.
شکوفه_۲۰ساله:دلم برای پدر و مادرش تنگ شده است.
فهیمه _۳۳ساله:دلم برای قبر پدر و برادرم در افغانستان تنگ شده است.
نرگس_۳۹ساله:دلم برای آرامش یک سال و نیم قبلم تنگ شده است.
اقدس_۸ساله:دلم برای افغانستان تنگ شده است.
حسین_۱۱ساله:دلم برای خواهرم (حسنی ) تنگ شده است.
یونس_۱۲ساله:دلم برای استخر و شنا کردن تنگ شده است.
محمدرضا_۱۸ساله:دلم برای فوتسال تنگ شده است.
فاطمه_۱۲ساله:دلم برای خانه و عروسکم تنگ شده است.
زحل_۱۱ساله:دلم برای مادرم و شهرهای زیارتی ایران تنگ شده است.
آرزو_۱۰ساله:دلم برای تلویزیون و دیدن برنامه کودک تنگ شده است.
عبدالجمیل_۱۷ساله:دلم برای آزادی قبلی م تنگ شده است.دلم از زندگی در کمپ و پشت سیمهای خاردار گرفته است.
غفور_۱۵ ساله:دلم برای مادرم تنگ شده است.
Add comment