من آواره ترین آواره ی این شهرم
در سرم هوای رفتن دارم
به کجا ؟ نمیدانم
کسی هست راه نشانم دهد؟
مرا بفهمد؟مرا دریابد؟کسی هست؟
گمگشته ام در خاطراتم…خاطراتم،باران خورده اند
بوی خاک میدهند… مشامم را می آزارد
مرا از هیاهوی خاطراتم بیرون بکشید
از دور چراغهایی به سویم چشمک می زنند
باور کنم چشمک چراغها را،یا تمنای چشمانم را
جاده ی خاطراتم بسی طولانیست
میخواهم شتابان بگذرم… از لابلای خاطراتم
همه هجوم آورده اند…سعی میکنم از کنارشان بی تفاوت بگذرم
آه مگر میشود؟ یکی دستم را گرفته… یکی بر پایم فتاده یکی دست برگردنم انداخته
دیگری شتابان به دنبالم می آید… مرا یارای گذشتن از خاطراتم نیست
کمک! کمک!
Add comment