با خانواده خود زندگی کردن یک حال و هوایی دیگری دارد و داشتن آن حس و حال بدونه آنها امکان پذیر نیست . وقتی با خانواده خود پدر ، مادر ، برادر ، خواهر ، زندگی می کنیم انگار هیچ غمی نمی تواند بر ما غلبه کند .
وقتی هر روز صبح چشمان خود را باز می کنیم و چهره خندان پدر و مادر خود را می بینیم انگار تمام خوشی های دنیا در آن خلاصه می شود و خاطرات روزهای تعطیل که برادر و خواهرانم با شوخی و مزاح من را از خواب بیدار می کردند را هیچ وقت فراموش نمی کنم .
ولی وقتی دور از خانواده خود زندگی می کنی متوجه می شوی که چقدر سختی های زندگی زیاد است .
آیا آن روزها دوباره بر می گردنند ؟ آیا ما دوباره می توانیم زیر یک سقف نشسته با هم غذا بخوریم ؟ آیا روزهایی که پدرم به سر کار خود می رفت و مادر مشغول کارهای خانه می شد دوباره بر می گردد ؟
روزهایی که برادر و خواهرم برای بازی به بیرون از خانه می رفتند و غروب پدرم خسته بعد از کار به خانه برمیگشت . برادر و خواهرم خسته از بازی ، مادرم خسته از کارهای خانه و پدرم خسته از کار بیرون ولی در آخر همه دور هم می نشستیم و با هم غذا می خوردیم و انگار تمام خستگی و مشکلات و غم ها از ذهن هایمان پاک می شد .
در حال حاضر من از خدا هیچ چیز نمی خواهم ، نه پول نه خانه نه موتور فقط از خدا می خواهم که من را به دوران کودکی خودم برگرداند زمانیکه هر شب از قصه های مادربزرگ لذت می بردیم و همه دور هم خوش و خرم بودیم . ولی حالا دیگر نه پدرم اینجا با من هست نه مادرم که موقع مشکلات به من بگویند پسرم نگران نباش ما اینجا هستیم .
زمانی که به زمین می خوردم برادر و خواهرم من را کمک می کردند که از زمین بلند شوم و مراقب بودند که اتفاقی برای من نیفتد و من شدید دل تنگ آن روزها هستم . حالا که بزرگتر شده ام باور دارم که دوران جوانی بدونه خانواده خود معنی ندارد .
عجب نسلی بود نسل ما ، دیدن و نداشتن ، دویدن و نرسیدن ، رفتن و ماندن و تصمیم های بزرگ در سن کم .
ما نسلی هستیم که در آینده نخواهیم گفت جوانی کجا رفتی یادت بخیر !
Add comment